loading...
بهترین وبلاگ تفریحی ایرانیان
آخرین ارسال های انجمن
حسین غلامی بازدید : 409 دوشنبه 11 دی 1391 نظرات (0)

داستان واقعی <a href="http://tehrankids.com/index.php?do=cat&category=women" title="بخش زنان">دختر</a>ی که بدبخت شد!!!

 

 

داستان واقعی دختری که بدبخت شد!!!

اتاق ۲۱۹ ! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم. کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها  به خاک سیاه بنشیند.

اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاک باران خورده می‌آمد. نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها کف خیس  خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسکافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عکس عروسی. لیوان داغ نسکافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌کردم. خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه را سر کشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشک شد. مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید زیبایی">آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید زیبایی">آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.

زیبایی">آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم زیبایی">آرایشگر صدایم زد: «مریم …!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از شما تعریف کرده» یکی از کارمندان زیبایی">آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم. الان میام».

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
آدرس جدید : http://shahinshahr.rozblog.com -- این وبلاگ از ۲۱ مرداد ۱۳۹۰ فعالیت خود را آغاز کرده است. هدف از راه اندازی اين وبلاگ تنها بوجود آوردن محيطي تفريحي و شاد براي بازديد کنندگان عزيز در دنياي مجازي است | در اين وبلاگ مي توانيد جديدترين عکس ها با موضوعات مختلف | اس ام اس | دانلود نرم افزار هاي کاربردي |دانلود کليپ | مطالب جالب و زيبا رو مشاهد کنيد .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام یک از موارد زیر را بیشتر دوست دارید که در وبلاگ قرار دهم ؟
    جنسیت شما چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 545
  • افراد آنلاین : 197
  • تعداد اعضا : 2174
  • آی پی امروز : 445
  • آی پی دیروز : 244
  • بازدید امروز : 2,158
  • باردید دیروز : 463
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 2,158
  • بازدید ماه : 10,379
  • بازدید سال : 166,374
  • بازدید کلی : 4,568,481