سر کلاس دین و زندگی نشسته بودیم ، آخرای زنگ بود ، معلم که داشت تند تند درس میداد …
تو همین حالت از شدت تند حرف زدن اومد بگه جاندار زنده ، گفت : زاندار ج*** (هی واییییی من …) من که دیدم از شدت و سنگینی و جدیت درس دادن همه دارن به خودشون میپیچن ولی نمیخندن ، خودمو نگه داشتم ، ولی داشتم میمردم …
میزو فشاااااااااااااااااار میدادم که خندم نگیره …. ولی ای دل غافل …
یهو ترکیدم … : پوفففف …
کلاس رف تو آسمون …
… معلمه هم با خنده گفت : بتتتتتترکی …. یه دقیقه تحمل میکردی خو …
منم فقط میخندیدم …………….
زنگ خورد و ما زنگ بعد هم با همین معلم درس داشتیم …. من ۱ دقیقه ای دیر رسیدم سر کلاس … درو باز کردم …. یه نگا به معلم ، یه نگا به بچه ها … دوباره ترکیدم …..
معلمه هم اومد به من گفت برو بیرون هر وقت خنده ات تموم شد بیا تو …
منم رفتم بیرون انقد خندیدم که دلم درد گرفت ینیاااااا …. شاید اونقد خنده دار نباشه این … ولی تو اون شرایط ….
معمولا اتوبوس های دانشگاه یزد و دانشگاه آزاد تو ساعت تموم شدن کلاسها از شدت جمعیت در حال انفجارند ..سر یکی از ایستگاه های واحد ، یه خانم مسنی با ۲ تا شونه تخم مرغ می خواست از درب خواهران سوار اتوبوس بشه ،بنده خدا دید اگه بخواد معمولی سوار بشه تخم مرغ ها بین فشار جمعیت له میشن!
خانم ابتکار به خرج داد و پشتش رو کرد به سمت در و دنده عقب از پله ها اومد بالا …
… راننده کلید درب رو زد و درب داشت بسته می شد که حاج خانم با لهجه شیرین یزدیش داد زد :
آقای رانندَه نِگَهدار ! تُخمُم رفت لایِ در!
خودتون تصور کنید یه اتوبوس پر از داشنجوی دختر و پسر چطوری منفجر شد!
خواهرم میخواسته به مدیرعاملش بگه ساعت کاری من زیاده..قوای جسمی ندارم……..!!! خانوم سلطان سوتی گفته….من قوای جنسی ندارم…..
رفتم الکتریکی میخواستم “کابل میدی” بگیرم واسه کیبرد دوستم یه زنه نشسته بود اومدم بگم میدی دارین برگشتم گفتم میدی ؟؟؟
یعنیا آب شدم !!! برگشت گفت بله؟؟؟؟ آب دهنمو قورت دادم گفتم یه کابل میدی میخواستم
بچه که بودیم یه روز خواهرم اومد با خوشحالی بهم گفت:بدو که یه بسته بادکنک پیدا کردم…خلاصه همه رو باد کردیم و یه نخ بهشون بستیم و دویدیم تو کوچه…هر کی می رسید با خنده می پرسید اینا رو از کجا آوردین؟ ما هم خوشحال می گفتیم از تو کمد مامان و بابام…یکی دو ساعتی که پرسه زدیمو آبرو ریزی کردیم یکی از همسایه ها از تو کوچه جمعمون کرد و سپردمون دست مامانمون !!
تو مدرسه بودم گفتن مدیر مدرسه تو سالن اجتماعات میخواد حرف بزنه به دوستم گفتم میری سالن گفت حوصلشو ندارم گفتم توبیا بریم مدیر دیونه بازی درمیاره ما هم میخندیم یهو دیدم یه نفر دستمو گرفت سرمو چرخوندم دیدم مدیره گفت بیا اتاقم کارت دارم نمی دونم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم دو سه خیابون از مدرسه دور شده بودم وداشتم نفس نفس میزدم
دیشب همه فامیل دور هم جمع بودیم یهو دیدیم زنگ میزنن …رفتم در رو باز کردم دیدم پسر عمومه…تایلند بوده یه راس از فرودگاه اومده بود خونه ما.. خانومشم خونه ما بود… خلاصه اومد نشست و یه چایی چیزی خورد یهو بلند بلند به خانومش گفت عزیزم ، هیشکی مثل تو نمیشه !!! یهو دیدم مث اینکه اتم زده باشن جمع از هم پاشید و هر کی رفت یه طرف…!!! یه لحظه خودمو گذاشتم جای زنش و این فکر اومد تو سرم که: از فحش خواهر و مادر بدتر اینکه شوهرت از تایلند برگرده، بگه: عزیزم ، هیشکی مثل تو نمیشه !!!
رفیقم یه پراید داره شیشش دودیه با همون ماشین برای ما آش نذری آورده بود ، آشا رو گذاشته بود رو صندلی بغلش بعد شیشه عقب هم بالا بود ، این زنگ زد گفت بیا دم در آش بگیر من رفتم گرفتم ازش , یه انگشت خوردم , گفتم این چیه دیگه برو اینارو بده مادرت ( به شوخی ) بعد یهو مادرش شیشه عقب ماشین رو کشید پایین گفت سلام امین !
بچه ها روز عاشورا پارسال بهم گفتن میای فوتبال … نمیخواستم برم گفتم عروسی دعوتم… برو تو سوتی
پنجشنبه همین هفته بود دور هم جمع شده بودیم توی حیاط خونه مادربزرگم بودیم، من دمپایی مامانمو پوشیده بودم مامانم هی ازدور با اشاره میگفت دمپاییمو بده ،دمپاییمو دربیار!
یهو منم بلند گفتم
دربیارم چیکار کنم؟
خیلی خجالت کشیدم
یادمه بابام یه عمه ای داشت که عمرشو داد به شما وقتی فوت کرد من با خانوادم رفتیم خونشون برای تشییع خلاصه که من با مامانم رفتم تواتاق زنا تا عمه بابامو اوردن خونش برای خداحافظی اینم بگم که دخترعمه بابام خیلی شبیه مادرش بود خلاصه که جنازه رو اوردن همه گریه بعد که جنازه عمه بابامو بلند کردن ببرن یه دفعه دیدم یه چیزی افتاد داد زدم وای خدا جنازه افتاد هی داد میزدم بعد دیدم همه دارن نگام میکنن دیدم دخترعمه بابام بوده که بیهوش شده افتاده زمین منم که بدجور ضایع شده بود دیگه حرف نزدم