دو نفر در مهمانسرایی کوچک در دو اطاق مجاور هم سکنی داشتند.
یکی سرباز بود و دیگری کارمند.
همیشه نیمه های شب هنگامی که سرباز به اطاقش مراجعه می کرد به جای درآوردن آرام پوتین سربازی فقط بندهایش را باز میکرد و کفش ها را به سمت دیوار پرتاب میکرد.
این کار هر شبش بود و همسایه اش در اطاق مجاور همیشه از شدت صدای برخورد پوتین ها با دیوار از خواب می پرید....یک شب...دو شب....اینکار هر شب ادامه داشت.
روزی این همسایه شاکی شده و به این سرباز مراجعه نمود که کاری که تو در هنگام درآوردن کفش میکنی باعث بی خوابی من میشود . سرباز شرمنده شد و اعلام کرد که متوجه دیگر آزاری عملش نبوده است و قول داد که دیگر تکرار نکند.اما همان شب به عادت دیرینه که ترک عادت موجب مرض است کفش اول را به سمت دیوار پرتاب کرد . به ناگاه یاد شکایت همسایه افتاد و کفش دوم را به آرامی از پای در آورد.بعد از یکی دو ساعت دیگر متوجه در زدن با عصبانیت درب اطاق شد . در را که باز کرد دید همسایه با مویی پریشان و ژولیده میگوید : لعنتی کفش دوم را هم در بیاور تا من کپه مرگم را بگذارم و بخوابم ...