از هجـــر رخ یــــارم، غــم هــــای کهـن دارم
بنشین به کنار امشب، ای مـاه سخن دارم
از نالــه ی شبگیـرم، شب ها بـه ستوه آمد
بــــازم شب دیگـــــر شد، فــریـــاد زدن دارم
پروانــه اگـــــر ســوزد، با شمـــع خود افـروزد
خورشید رخ جانان، داغی ست که من دارم
بر صورت رخشانش، گلــزار تبســـم هاست
زان رخ،به خیال امّا!، صد دشت و دمن دارم
آواز کن ای مهتـــاب، تا خـواب بگیــرد چشم
بیـــدار شـــوم صبحـی، کاو را به چمن دارم!
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی